جدول جو
جدول جو

معنی باب لت - جستجوی لغت در جدول جو

باب لت
(بُ لُ)
قریه ایست در جزیره بین حران و رقه. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بابلی
تصویر بابلی
از مردم بابل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازالت
تصویر بازالت
سنگ آتش فشانی دانه ریز و تیره رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابیل
تصویر بابیل
ابابیل، پرستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد، بلوایه، چلچله، پرستوک، بالوایه، بلسک، خطّاف، باسیج، پرستک، فرشتو، فرستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابلی
تصویر بابلی
مربوط به بابل، از مردم بابل، تهیه شده در بابل مثلاً کمان بابلی
فرهنگ فارسی عمید
(بِ عَ)
یکی از چهار در مسجد حرام بر جانب مشرق:... و چون ازین دو (باب النبی) بگذری هم بر این دیوار مشرقی باب علی علیه السلام است و این آن در است که امیرالمؤمنین علی علیه السلام در مسجد رفتی به نماز و این در به سه طاقست. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین صص 104- 105)
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
میعۀ سائله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
شهرستان بابل
لغت نامه دهخدا
(بُ)
منسوب بشهر بابل مازندران
لغت نامه دهخدا
(بِ)
می. باده.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
منسوب بشهر بابل:
در شب خط ساخته سحر حلال
بابلی غمزه و هندوی خال.
نظامی.
خلق از آن سحر بابلی کردن
دل نهاده ببابلی خوردن.
نظامی.
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه ساحری بکنم تا بیارمت.
حافظ.
- اذخر بابلی، قسم متوسط اذخر.
- کمان بابلی، کمان ساختۀ بابل:
کمان بابلیان دیدم و طرازی تو
که برکشیده شود بابروان تو ماند.
دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ص 1275).
- هاروت بابلی، نام فرشتۀ معروف که با ماروت غالباً اسم برده شوند و آورده اند که در چاه بابل معلق باشند:
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه ساحری بکنم تا بیارمت.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(بِ خَ لَ)
یکی از چهار دروازۀباروی شرقی بغداد:... تا المعتضدبالله احمد بن الامیر الموفق طلحه بن المتوکل علی الله که شانزدهم خلیفه بود، دارالخلافه به بغداد آورد و بعد از او تمامت خلفا متابعت او کردند و دارالخلافه آنجا داشتند و پسرش المکتفی بالله علی بن المعتضد، دارالشاطئیه و جامع طرف شرقی ساخت و چون خلافت بمستظهر بالله احمد بن المقتدی رسید، آنرا بارو و خندق بآجر ساخت دور بارو بطرف شرقیش که آنرا حرمین خوانند هجده هزار گام است و چهاردروازه دارد: باب خراسان و باب خلج و باب الحلبه و باب السوق السلطان... (نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 34)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
محله ای به اصفهان و آنرا دیردشت نیز گویند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ)
محله ای به اصفهان
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ لَ)
یکی از نه دروازۀ شهر شیراز: ملک شرف الدین محمودشاه اینجو تجدید عمارت بارو (شیراز) کرد و بر بالای آن بروج جهت محافظان از آجر خانه ها ساخت. شهر شیراز هفده محله است و نه دروازه دارد...باب دولت... (نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 114)
لغت نامه دهخدا
(بِ کِس س)
محلۀ بزرگیست به سمرقند و به فارس دروازۀ کس خوانند. ابواسحاق ابراهیم بن اسماعیل بن جعفر بن داودزاهد بابکسّی سمرقندی که در رمضان سال 257 هجری قمری درگذشته از آنجاست. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ده کوچکی است ازبخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت در 8هزارگزی جنوب ساردوئیه و 3هزارگزی جنوب راه مالرو جیرفت به ساردوئیه. سکنۀ آن 22 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ لُ)
منسوبست به بابلت که بگمان من جایگاهی است در جزیره، واﷲ اعلم. (سمعانی). رجوع به مادۀ فوق شود، مصغر باب. (ناظم الاطباء). لفظ مذکور مأخوذاز باباست به تبدیل الف به واو، یا در اصل باب بوده و او نسبت بآن ملحق گشته مثل هندو. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان بیات بخش نوبران شهرستان ساوه در 24هزارگزی جنوب باختری مرکز بخش، 15هزارگزی راه عمومی. معتدل. دارای 170 تن سکنه. آب آن از رود خانه قره چای. محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه، جاجیم بافی. راه آن مالرو است. مزرعۀ خانقلی آباد جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
یکی از دهستانهای بخش چغلوندی شهرستان خرم آباد، این دهستان در شمال بخش واقع و از خاوربه دهستان ورکو، از جنوب به دهستان مال اسد، از باختر به رود خانه هرو و دهستان ده پیر، از شمال بکوه پونه و بخش سلسله محدود است، موقع طبیعی: کوهستانی و جلگه، سردسیر مالاریائی و قسمتی از دهستان در دامنۀ کوه واقع است، آب آن از رود خانه هرو و نهر و چشمه سارهای مختلف دیگر، مرتفعترین جبال در این دهستان کوههای ریمله، شیشه، سرنجه، قلعه لان و سیرماهی است، مراتع مرغوبی در این دهستان وجود دارد، این دهستان از 29 آبادی تشکیل گردیده، جمعیت آن در حدود 4926 تن است، وقرای مهم آن عبارتند: از تپه گچی، قله قربانی، چهاربرجی، مله قربانی و مختوای، ساکنین این دهستان از تیره های مختلفی می باشند که ریشه اصلی آنها طایفۀ مهم بیرانوند است، عده کثیری از اهالی در سیاه چادر سکونت دارند که برای تعلیف اغنام و احشام خود در حوالی ییلاق و قشلاق میروند، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمه - شهرستان ماکو، 14 هزارگزی خاور سیه چشمه و 4500 گزی شمال شوسۀ قره ضیاءالدین به سیه چشمه، جلگه، معتدل سالم، سکنۀ آن 443 تن، شیعه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، صنایع دستی زنان جاجیم بافی است راه ارابه رو دارد و در تابستان میتوان اتومبیل برد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُتْ تَ)
نام دروازۀ جنوبی شهر آمد: و چهار دروازه بر این شهرستان (آمد) است همه از آهن بی چوب هر یکی روی بجهتی از جهات عالم... گویند جنوبی را باب التل... (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 11)
لغت نامه دهخدا
(بِ وَ)
ده کوچکی است از دهستان سرمشک بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت در 38هزارگزی شمال باختری ساردوئیه و 12هزارگزی شمال راه مالرو بافت به ساردوئیه. سکنۀ آن 7 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بِ نَ)
یکی از نه دروازۀ شهر شیراز:... شهر شیراز هفده محله است و نه دروازه دارد، اصطخر و دراک موسی و بیضا و کازرون و سلم و فسا و باب نو و دولت و سعادت..
لغت نامه دهخدا
(لَ)
بیونانی خشخاش زبدیست. (مخزن الادویه). هو الخشخاش البری. حار جداً، مسهل بقوه. (بحر الجواهر). سوقی. تخم خشخاش. (ناظم الاطباء). رجوع به بابلص شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به بابل از مردم بابل. منسوب به بابل (مازندران) از مردم بابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابلس
تصویر بابلس
خشخاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابیل
تصویر بابیل
مخفف ابابیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازالت
تصویر بازالت
مرمر سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد له
تصویر باد له
بن پستان هندی سیمتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابلی
تصویر بابلی
((بِ))
منسوب به بابل، کنایه از جادوگر
فرهنگ فارسی معین
یکی از سنگ های آذرین که دارای سختی نسبتاً زیاد است. رنگ آن سیاه و لبه بریدگی هایش کند است. این سنگ در دستگاه شش وجهی و متبلور می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بابرکت
تصویر بابرکت
((بَ رَ کَ))
دارای برکت، هر چیز که بیش از تصور افزون آید مانند، غذا، پارچه و غیره
فرهنگ فارسی معین
بافیض، زیاد، فراوان، موفور
متضاد: بی برکت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان زوار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی